رضاشاه پهلوی و کنارهگیری از مقام سلطنت به نفع پسرش
رضاشاه پهلوی و کنارهگیری از مقام سلطنت به نفع پسرش
حتی امروز که حدود هفت دهه از پایان کار رضاشاه پهلوی میگذرد بحث منطقی و منصفانه درباره سالهای زمامداریاش آسان نیست و به قول همایون کاتوزیان، پیش کشیدن موضوع «هنوز رگهای گردن را متورم میکند.»
بیست و پنجم شهریور ۱۳۲۰ بود که رضاشاه پهلوی به اشاره متفقین اشغالگر و با وساطت محمدعلی فروغی رسماً از سلطنت کنارهگیری کرد و جای خود را به بزرگترین پسرش، محمدرضا داد. او نزدیک به شانزده سال، از پاییز ۱۳۰۴ شاه ایران بود و پیش از آن هم دو سه سالی با عنوان رئیسالوزرا اداره امور کشور را به دست داشت. حتی امروز که حدود هفت دهه از پایان کار او میگذرد بحث منطقی و منصفانه درباره سالهای زمامداریاش آسان نیست و به قول همایون کاتوزیان پیش کشیدن موضوع رضاشاه «هنوز رگهای گردن را متورم میکند.» او هم نظم و امنیت را به کشور بازگرداند، هم آزادی و قانون را زیر پا گذاشت؛ هم خانهای تجزیهطلب و خودسر را سر جای خودشان نشاند، هم در سختگیری به مردم عادی و بیدفاع افراط و ظلم کرد؛ هم حمل و نقل و بهداشت عمومی را توسعه داد، هم جلوی فعالیت احزاب و نشریات مستقل و منتقد را گرفت؛ هم مدرسه و دانشگاه ساخت، هم تفکر انتقادی را – که لازمه بالندگی جامعه است – محدود و حتی سرکوب کرد؛ هم مهمترین نماد مشروطیت یعنی مجلس شورای ملی را باقی گذاشت، هم آن را تقریباً بیاثر کرد و تصمیمگیری درباره امور کشور را در انحصار دربار درآورد؛ هم ارتش بزرگی ساخت، هم در اولین چالش و آزمون جدی، تسلیم دشمن خارجی شد. رضاشاه و مردانی که از او حمایت میکردند ضرورت نوسازی کشور و جبران هرچه سریعتر عقبماندگیها را میفهمیدند و واقعاً بسیاری از تصمیماتی که گرفتند و کارهایی که کردند از این «فهم» نشأت میگرفت. اما با روشی که در اجرای این اصلاحات به کار بستند کشور را بار دیگر به دیکتاتوری سوق دادند و بسیاری از دستاوردهای مشروطه را تباه کردند. اصولاً برداشتشان این بود که در جامعه عقبمانده ایران مفاهیمی مثل آزادی و دموکراسی کاربردی ندارد و حتی بحث درباره آنها هم اتلاف وقت است. تجربه دولتهای عمدتاً ضعیفی که بعد از صدور فرمان مشروطه یکی بعد از دیگری روی کار آمدند و هرکدام برای مدتی اداره کشور را به دست داشتند و نیز مشاهده هرجومرجهای پرهزینه و مخرب جنگ اول جهانی آنان را به این باور رسانده بود که مهمترین و اصلیترین اولویت کشور تشکیل یک دولت قوی و باثبات است و ایرادی ندارد که همه چیزهای دیگر به پای این هدف قربانی شود. اتفاقاً این نگاه فقط به جریان حامی رضاشاه محدود و منحصر نمیشد و برخی مخالفان سرشناس آنها مثل محمدتقی بهار (ملکالشعرا) و سید حسن مدرس و محمد مصدق هم از تشکیل دولت مرکزی قوی و کارآمد دفاع میکردند، با این تفاوت که راضی به عبور از مشروطیت نمیشدند و زیر پا گذاشتن اصول و مبانی انقلاب را زمینهساز بازگشت استبداد سلطنتی میدیدند. حوادث و تحولات بعدی هم نشان داد که نگرانی آنان درست و منطقی بود و با روندی که رضاشاه پهلوی و حامیانش در پیش گرفتند ایران بار دیگر در کام دیکتاتوری فرورفت. البته رضاشاه بسیاری از اهداف مشروطیت و آرزوهای دیرین تجددخواهان را محقق ساخت اما به قول محمد قائد «به بهای غرور و شخصیت ملت.» اغلب مورخان و محققان هم میگویند بیشتر کارهای نادرست دوره پهلوی اول – مثل قرارداد نفتی زیانبار و برخی سرمایهگذاریهای عجیب و بیفایده و حتی کشف اجباری حجاب – نتیجه استبداد و خودکامگی بود و در یک حکومت دموکراتیک که نظام تصمیمگیری در آن به عقلای مستقل جامعه تکیه دارد، هرگز چنین اتفاقاتی روی نمیدهد. برای جمعبندی و ختم بحث بد نیست به این پرسشِ کاتوزیان در کتاب «دولت و جامعه» فکر کنیم که «ایران بدون رضاشاه پهلوی سود میکرد یا زیان میدید؟» خود او میگوید اگر بدون او هرجومرج و خطر تجزیه از بین نمیرفت، همان بهتر که او ظهور کرد و قدرت را در دست گرفت «اما حکومت مقتدر نیاز به رفتار استبدادی و تبهکاری و بیدادگری نداشت» و این استبداد هم به کشور و هم به جامعه و هم به خود او آسیب فراوان زد.