بهار پراگ و رفیق دوبچک؛ «گاهی اوقات زنده ماندن خود بزرگ‌ترین پیروزی است»

بهار پراگ و رفیق دوبچک؛ «گاهی اوقات زنده ماندن خود بزرگ‌ترین پیروزی است»

تاریخ بلاگ

اوایل سال ۱۹۶۸ میلادی دوره‌ای در تاریخ چکسلواکی شروع شد که آن را بهار پراگ نامیدند. دوره‌ای کوتاه که فقط حدود هفت ماه، از ۵ ژانویه تا ۲۱ اوت طول کشید، اما به فصلی مهم در تاریخ قرن بیستم تبدیل شد. ماجرا به تغییر و تحولات حزب کمونیست چکسلواکی، یعنی حزب حاکم بر این کشور برمی‌گشت. مردی به نام آلکساندر دوبچک که عموماً وی را «سوسیالیستی ساده و دوست‌داشتنی» توصیف می‌کنند به عنوان دبیر اول حزب انتخاب شد. وی به دموکراسی و آزادی اعتقاد داشت و می‌گفت: «دموکراسی تنها حق و فرصتی برای بیان دیدگاه‌های ما نیست، بلکه راهی است که مردم از طریق آن نقطه‌نظرات خود را بیان می‌کنند. این‌گونه است که احساس واقعی مسئولیت‌پذیری متقابل و تصمیم‌سازی به آنها دست خواهد داد، این‌گونه است که آنها واقعاً احساس می‌کنند که در تصمیم‌گیری‌ها و حل مشکلات اساسی مشارکت دارند.» با چنین نگاهی، محدودیت‌های گذشته را کاهش داد و سانسور را در همه حوزه‌ها، از ادبیات و تئاتر گرفته تا مطبوعات کم کرد. یک بار در دیدار با نمایندگان جنبش‌های دانشجویی در پاسخ به این پرسش که «چه ضمانتی وجود دارد که روزهای گذشته برنگردد؟» گفت که «خود شما ضمانت هستید، شما جوانان.» آن روزها همه چیز خوب و امیدوارکننده به نظر می‌رسید، اما سیاست چکسلواکی با سیاست (و منافع) شوروی گره خورده بود و میل و اراده کله‌گنده‌های مسکو نیز به اندازه خواست مردم چکسلواکی، حتی شاید هم بیشتر بر روند حوادث اثر می‌گذاشت. از نگاه مسکونشینان، دوبچک زیاده‌روی کرده بود و دیگر تسلطی بر اوضاع کشورش نداشت. این انحراف، ممکن بود به کشورهای دیگر بلوک شرق نیز کشیده شود و «جبهه ضد سرمایه‌داری» را ضعیف کند. جامعه چکسلواکی هم با بهره‌گیری از فرصت به وجود آمده قدم به قدم پیش می‌رفت و با خط‌شکنی دانشجویان و کارگران، همه حقوقی را که در گذشته از آن محروم مانده بود مطالبه می‌کرد. مارک کورلانسکی می‌نویسد: «اگر آن‌گونه که برخی باور داشتند، دوبچک امید داشت تا افکار عمومی را با چشاندن کمی از طعم دموکراسی راضی نگه دارد، این آن چیزی نبود که در حال رخ دادن بود. هرچه مردم بیشتر به دست می‌آوردند بیشتر می‌خواستند»[۱]. سرانجام شوروی واکنش نشان داد و دوبچک، این کمونیست سست‌ایمان را به مسکو فراخواند. اما دوبچک که به مردم کشورش، هم به چک‌ها و هم به اسلواک‌ها متکی بود به مسکو جواب رد داد و از جای خود تکان نخورد. وی می‌گفت که به آرمان کمونیسم وفادار است، اما به کسی، حتی رهبران شوروی اجازه دخالت در امور داخلی کشورش را نمی‌دهد. ادامه ماجرا را همه می‌دانیم. تجاوز نظامی شوروی و شمار دیگری از کشورهای بلوک شرق به مرزهای چکسلواکی به عقب‌نشینی اجباری دوبچک و کاهش آزادی‌ها منجر شد و به بهار پراگ پایان داد. می‌گویند شبی از شب‌های تابستان ۱۹۶۸، حوالی ساعت سه بامداد گروهی از کارگران فولاد اسلواک مردی را دیدند که آهسته و تنها قدم می‌زد. وی را شناختند: رفیق دوبچک. دوبچک آنان را به غذاخوری کوچکی که آن وقت شب باز بود دعوت کرد و ساعتی را با آنان گذراند. به آنها گفت که در چند هفته اخیر، درست نخوابیده است و سپس وضعیت موجود را با دقت و حوصله برای‌شان توضیح داد. چند روز بعد در پیامی تلویزیونی خطاب به مردم سخن گفت و ضمن تأکید بر ضرورت حفظ روابط دوستانه با شوروی، به هموطنانش اطمینان داد که اوضاع روبه‌راه است. چند روز بعد، اشغال‌گران خاک چکسلواکی را ترک کردند. دوبچک در مواجهه با بحران موضعی معتدل داشت و کوشید هر دو طرف را راضی نگه دارد، و به اعتقاد خیلی‌ها، تاحدی هم موفق شد. به قول کورلانسکی: «گاهی اوقات زنده ماندن خود بزرگ‌ترین پیروزی است»؛ البته فقط گاهی اوقات.