نادرشاه افشار ـ روزهای پایانی زندگی و سلطنت آخرین فاتح بزرگ آسیا

نادرشاه افشار ـ روزهای پایانی زندگی و سلطنت

روایتی از فرجام آخرین فاتح بزرگ آسیا

تاریخ بلاگ

مروری بر زندگی سیاسی نادرشاه افشار

آغاز زندگی سیاسی مردی که بعدها به نام نادرشاه افشار ، پادشاهی ایران را از آن خود کرد به روزهای پایانی دوران صفوی و سال‌های آشوب منتهی به آن روزها برمی‌گردد؛ زمانی که افغان‌ها حکومتی نیم‌بند در بخش‌های وسیعی از نواحی جنوبی ایران برپا کرده و عثمانی‌ها و روس‌ها هم در اشغال ایالت‌های شمالی و غربی ما با یکدیگر به توافق رسیده بودند. نادر با درو کردن افغان‌ها، با اخراج روس‌ها از شمال و با چند پیروزی بزرگ بر عثمانی‌ها قدم به تاریخ ایران گذاشت و همه‌ی نیروهای اشغال‌گر را یکی پس از دیگری از کشور بیرون کرد. او به اعتبار این پیروزی‌های بزرگ به مهم‌ترین چهره‌ی سیاسی زمانه تبدیل شد، متحدان بانفوذی برای خود دست و پا کرد و به تصاحب تاج و تخت پادشاهی اندیشید. نادر با تهدید و تطمیع مخالفانش، و البته حذف چند نفر از آن‌ها به آنچه در سر داشت رسید و تاج و تختی را که بیش از دو قرن، نسل پشت نسل در میان پسران خاندان صفوی دست به دست می‌شد تصاحب کرد. در شورایی از بزرگان کشور، همه را به ابراز وفاداری به سلطنت خود وادار کرد، اما حقانیت فرمانروایی او نه آن زمان و نه بعدها از سوی روحانیت شیعه و هواداران سنتی خاندان صفوی پذیرفته نشد. تصمیم‌ها و سیاست‌های بعدی او ، مثل محدودیت تبلیغات شیعی و کاهش نقش علما در اداره‌ی کشور نیز این نارضایتی و فاصله را بیشتر کرد و در عمل به بحرانی برای مشروعیت او تبدیل شد. او تا آن‌جا پیش رفت که در اردوکشی به هند، سربازانش را از سوگواری در محرم و برپایی مراسم عزاداری و تعزیه در روز تاسوعا و عاشورا منع کرد؛ و آن‌هایی را که بی‌اعتنا به دستورش چنین کرده بودند به سختی تنبیه و مجازات کرد. آن زمان که در مسیر تصاحب تاج و تخت گام برمی‌داشت، مدام از شعارهای شیعی بهره می‌گرفت، اما پس از تاجگذاری، از تشیع و هرچه رنگ و بوی آن را داشت فاصله گرفت و حتی درصدد محو شعارهای شیعی برآمد. معتقد بود که اختلافات فراوان مذهبی بزرگ‌ترین چالش پیش‌روی دولتی است که بر ایران و افغانستان و ترکستان فرمانروایی می‌کند و حفظ یکپارچگی این قلمرو پهناور جز با کاهش اختلافات مذهبی میان ساکنان آن ممکن نمی‌شود؛ و از نظر او برای کاهش و از میان برداشتن این اختلافات، ضروری بود که شیعیان از آموزه‌های خود دست بکشند و شعارهایی را که به نظر او تحریک‌آمیز بود کنار بگذارند.

نادرشاه افشار ـ شکست و ناکامی، و تباهی آنچه خود او ساخته بود

اما او شکست خورد. با پیروزی‌های نظامی به دوره‌ای از بی‌نظمی و بی‌ثباتی پایان داد، اما بعد با افراط در نظامی‌گری و سیاست‌های اشتباه و دشمن‌تراشی‌های نسنجیده‌ی خود، زمینه‌ساز  آغاز دوره‌ی دیگری از شورش و آشوب و وحشت شد. نبوغ حیرت‌انگیز او به امور نظامی محدود می‌شد و از آنچه در انتهای ماجرای او رخ داد می‌توان استنباط کرد که حزم و تدبیر اداره‌ی کشوری به آن پهناوری را نداشت. به کارگیری سرکوب و ارعاب و کشتارهای دسته‌جمعی که به دستور او انجام گرفت نیز مشکلات را بیشتر و پیچیده‌تر و مهار بحران و بازگرداندن آرامش  و امنیت را ناممکن کرد. ماه‌های پایانی عمر او در ترس از خیانت احتمالی نزدیکان و اطرافیانش گذشت. برنامه‌های خود را شکست‌خورده می‌دید و به سردارانش نیز بی‌اعتماد شده بود. روزهای آخر، همیشه اسبی زین‌کرده و آماده‌ی سواری را نزدیک چادر خود می‌بست تا هنگام ضرورت و احساس خطر به تنهایی از اردو بگریزد. اما این راه گریز، چاره‌ی کار او نبود. بی‌شک خود او بیشتر از دیگران در تباهی دستاوردهای آن‌همه پیروزی و افتخار مقصر بود و نقش دشمنان پیدا و پنهانش و حتی توطئه‌گرانی را که در قتل او دست داشتند نمی‌توان به اندازه‌ی خود او بزرگ و پررنگ دید. او سرزمینی را که خودش از تجزیه و فروپاشی نجات داده بود، به وحشت و جنگ داخلی و هرج‌ومرج سوق داد و آن را در کام بحرانی دیگر رها کرد.

رضا شعبانی می‌نویسد که «اتفاق کلمۀ همان کسانی که تاریخ نادر را نوشته‌اند، بر این است که در پنج سال آخر سلطنت او، ظلم بی‌اندازه بر هم‌وطنانش رفت تا آن‌جا که می‌توان گفت در مقیاس کنونی امور جهان، قابل پذیرش نیست و آن‌هم از مردی که یک روز قهرمان ملی ملت خود بود، روزی دیگر افتخارات عظیم باورنکردنی برای میهن آفرید، به هیچ روی توقع نمی‌رود»؛ و بعد می‌افزاید: «برخی بر این عقیده‌اند که ثروت سرشار هند، زمام هوس‌های شاه را سست کرد و مردی که خود از خاندان متواضعی برخاسته بود، به مجرد دیدن آن‌همه مکنت و دفینۀ بی‌قیاس، آزمندتر و حریص‌تر شد و کار را بدان‌جا رسانید که در  همه روز و شب، اندیشه‌ای سوای افزودن بر سیم و زر و انباشتن آن‌ها [در پایتخت خود] کلات نداشت». آنچه شعبانی پس از این جملات می‌آورد نیز جالب و خواندنی است؛ «کاملاً احتمال دارد که بی‌چیزان تهی‌دست آن‌گاه که به نعمت‌های بادآورده و کلان می‌رسند، حالتی شتابزده برای اندوختن هرچه بیشتر مال و منال بیابند و در این باب، به افراط دست زنند. نادر در این زمینه همانندهای متعددی به خود دیده است».

نادرشاه افشار ـ پایانی تلخ و خونین برای فاتح بزرگ

نادرشاه متأثر از بی‌اعتمادی فزاینده و نگرانی از احتمال دسیسه‌ای پنهان، پسر بزرگ خود را کور کرد و پس از آن به عذاب وجدانی دچار شد که روح و روانش را شکنجه می‌کرد. بدتر اینکه او در این ماجرا، اطرافیانش را گناه‌کار و مجرم می‌دید، زیرا آن‌ها مانع مجازات نشده و به جای شفاعت از متهم، سکوت را انتخاب کرده بودند. نادرشاه «به مرور در برابر مظالمی که می‌رفت، حالتی بی‌ترحم یافت و گاه شاید از طریق ستمی که بر مردم روا می‌داشت، خود را تسکین می‌داد و مانند تیمور [لنگ] کسی را مستحق شادمانی و خوشبختی نمی‌شمرد. چرا که شهریار آن‌ها در رنج بود و بدین سبب آسودگی خاطر و آرامشی نیز برای تودۀ بی‌پناه نمی‌باید باشد». شکست سیاست‌های مذهبی و برنامه‌های اقتصادی، و شورش‌ها و مخالفت‌هایی که مشروعیت سلطنت وی را به چالش می‌کشیدند نیز هر کدام به سهم خود اثرات مخربی بر روح و روان او گذاشت و «ستون فقرات ایستادگی عاطفی مرد توانا» را درهم‌شکست. «اجحافات بی‌رویه به جایی رسیده بود که حتی نزدیک‌ترین کسانش هم علیه او دست به طغیان زدند و مرد خودباخته را بیش از پیش در انزوای فلاکت‌بار و مدهش خویش رها کردند». خلاصه اینکه «یک دو سال آخر عمر نادر را باید به تمام معنی فاجعه‌ای برای او و ملت دانست، چه که دیگر نه تنها مصدر کمتر اقدام مفیدی ـ حتی در عرصۀ جنگ‌ها و جدال‌های خارجی ـ شد، بلکه بلاانقطاع درصدد ایذاء  و آزار دیگران بود و هیچ‌کس را در هیچ نقطۀ ایران بر جان خویش ایمن نمی‌کرد». در روزهای آخر عمر، متأثر از بدگمانی و بی‌اعتمادی شدیدی که بر وجودش سیطره یافته بود، چند نفر از سرکردگان بانفوذ همراه خود را به دار آویخت؛ اما نه این تصمیم به آرامش او منتهی شد و نه احتمال خطر و توطئه را کاهش داد؛ حتی این ترس را در دل برخی دیگر از سردارانش انداخت که شاید خود آن‌ها قربانیان بعدی خشم و بی‌اعتمادی نادرشاه باشند. می‌گویند و مشهور است که نادرشاه با شماری از سرداران خود، برای حذف دیگر فرماندهان سپاه تبانی کرد، اما نقشه‌ی او پنهان نماند و جمعی از مردانی که نام‌شان در فهرست سیاه نادرشاه وجود داشت از آن باخبر شدند؛ و چون جان خود را در خطر می‌دیدند، در اقدامی پیشدستانه به چادر شاه ریختند و او را به ضرب خنجر و تبر از پا درآوردند. گویا سرش را نیز از تنش جدا کردند. اردوگاه با انتشار خبر قتل نادرشاه به‌هم‌ریخت و سپاه بزرگی که با محوریت ابهت و به اعتبار سنگینی سایه‌ی او یکپارچه مانده بود ازهم متلاشی شد. دو بیت زیر که به محمدعلی طوسی منسوب می‌شود، اشاره‌ای است ظریف به ماجرای آن شب تاریخی:

سر شب، سر جنگ و تاراج داشت

سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت

به یک گردش چرخ نیلوفری

نه نادر به جا ماند، نه نادری

پی‌نوشت: جملات درون گیومۀ این متن، همه از جلد نخست کتاب «تاریخ ایران در عصر افشاریه» (نشر سخن) نوشته‌ی دکتر رضا شعبانی است؛ ص ۵۰۴ به بعد.