دربار فتحعلیشاه در روایت کتاب «شرح زندگانی من» عبدالله مستوفی
دربار فتحعلیشاه در روایت کتاب «شرح زندگانی من»
حکایتهایی از زندگی دومین پادشاه قاجار
تاریخ بلاگ: دوره بالندگی و گسترش قلمرو فرمانروایی سلطنت قاجارها، در همان سالهای نخست برپایی این سلسله پادشاهی و با مرگ آقامحمدخان به پایان رسید. «ولیعهد و جانشین او فتحعلیشاه مرد این میدانها نبود. خزانههای پر از طلا و جواهر سلطنتی بیمدعی یافت و به همان قناعت کرد». بحث درباره دوران سی و هفتساله فرمانروایی وی بسیار است و ما در اینجا به این بحثها کاری نداریم. آنچه در ادامه میخوانید برخی از حکایتهایی است که حال و هوای حاکم بر دربار فتحعلیشاه را نشان میدهد. راوی این حکایتها، عبدالله مستوفی و مأخذ آنچه از او نقل میشود کتاب «شرح زندگانی من» (انتشارات زوار) است. ناگفته نماند که خاندان مستوفی نسل پشت نسل، از زمان آقامحمدخان به قاجارها خدمت کردند و آنچه را که در دربار فتحعلیشاه و شاهان بعدی میگذشت دیده بودند. بیشتر روایتهای این کتاب نیز خاطرات و گفتههای همانهاست که نویسنده در اواخر عمر خود (وفات: سال ۱۳۲۹ خورشیدی) آنها را یکجا گردآوری و تنظیم کرده است. آخر هم اینکه، همهی جملات درون گیومه («») این متن از مستوفی است.
ـــ
پسران پرشمار پادشاه و دردسرها و پیامدهای آن
مستوفی مینویسد که «فتحعلیشاه خواه برای تفریح و تفنن و خواه برای رام کردن رؤسای قبایل و بزرگان ایران، زن زیاد میگرفت و اولاد مختلف زیاد داشت… پسرها را به حکومت ایالات و ولایات میفرستاد و این شاهزادهها هم بعضی بهقدری بیمغز بودند که با برادران خود که حاکم یکی از ولایات مجاور میشد بر سر قلمرو حکومت نزاع میکردند و گاهی کار آنها به مقابله و زدوخورد و غالب و مغلوبی و تصرف حوزه طرف مغلوب هم میکشید. فتحعلیشاه در مقابل این اوضاع، فقط به نامه ملامتآمیزی به یکی از دو طرف که کمتر مورد مهرش بود اکتفا و به همین اندازه تنبیه قناعت میکرد. به ندرت کار به عزل حضرت والا از مقام خود میرسید و شاید عزل هم نصیب شاهزاده مغلوب و مطرود میشد و متجاوز بیمجازات میماند». گفتنی است که «اولاد مستقیم ذکور و اناث فتحعلیشاه در حدود نود نفر بودهاند. مخارج بزرگ شدن این شاهزادهها و شاهزاده خانمها و مخارج عروسی و جهیز آنها البته چیزی نبود که مالیات کم آن دوره ایران که بیشتر از دو سه میلیون تومان نمیشد به آن وفا نماید و خدا میداند که چقدر از زر و سیم و جواهر گردآورده آقامحمدخان که بدون هیچ حساب زیر کلید شخص شاه بوده است به این مصارف رسیده باشد». از اینرو دربار فتحعلیشاه عملاً به یکی از جاهایی تبدیل شده بود که ثروت کشور را میبلعید و هدر میداد.
ـــ
چرا بینی تو اینقدر بزرگ است؟
در دربار فتحعلیشاه وضع چنین بود که «تا پسرها بچه بودند، زیر دست للـه تربیت میشدند. ولی چون عده آنها در هر دورهای زیاد بودند، چندین پسر را یک للـه اداره میکرده است. برای اینکه بچهها شاهزادگی به خرج ندهند و از امر و نهی للـه سرپیچی نکنند، یکی دو نفر از پسرهای بزرگتر را هم بر آنها میگماشتند. میگویند وقتی للـه یکی از این دسته شاهزادهها اتفاقاً مرد ملایم کمسطوتی بوده و در عوض بینی بسیار بزرگی داشته است. روزی بچهها گوجه [سبز] میخوردند. یکی از آنها دماغ للـه را نشانه قرار داد و هسته گوجه را به بینی او زد. باقی هم به او تأسی کردند. تیراندازها بهقدری بودند که اگر تیرها هم به نشانه اصابت میکرد کافی بود که دماغ للـه دو سه برابر آنچه بود بشود. للـه به شاه شکایت کرد. شاه، بزرگتر بچهها را احضار نمود و با پرخاش گفت: این چه بازی است که سر للـه درآوردهاید؟ شاهزاده عرض کرد: قربان به بچه نمیتوان گفت گوجه نخورد و هسته آن را دور نیندازد. باید به للـه گفت که بینی تو چرا بهقدری بزرگ است که از هر طرف بچهها هسته پرت کنند به دماغ تو میخورد».
ـــ
بدا به حال روس!
چنان که میدانید، در دوره همین شاه است که ایران در جنگهای قفقاز، دو بار پیاپی از روسها شکست خورد و دو عهدنامه گلستان و ترکمانچای را به اجبار و از روی ناچاری پذیرفت. همچنین میدانید که ماجرای آن شکستها و عهدنامهها به جدایی بخشهایی از شمال ایران منتهی و نواحی آن سوی رود ارس به همسایه شمالی واگذار شد. چند روز مانده به امضای عهدنامه ترکمانچای، آنچه در دربار فتحعلیشاه میگذشت جالب و خواندنی و البته درخور تأمل است. «گویند در جنگ دوم روس و ایران وقتی قشون روس به تبریز وارد شد و مصمم بود به سمت میانه حرکت کند، دولت ایران خود را در مقابل کار تمامشدهای دید و ناچار شد شرایط صلحی که دولت روس املاء میکرد بپذیرد. فتحعلیشاه برای اعلان ختم جنگ و تصمیم دولت در بستن پیمان آشتی، سلامی خبر کرد. قبلاً به جمعی از خاصان دستوراتی راجع به اینکه در مقابل هر جملهای از فرمایشات شاه چه جوابهایی به او بدهند داده شده بود و همگی نقش خود را روان کرده بودند. شاه بر تخت جلوس کرد. دولتیان سر فرود آوردند. شاه به مخاطب سلام خطاب کرد و فرمود: اگر ما امر دهیم که ایلات جنوب با ایلات شمال همراهی کنند و یکمرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار این قوم بیایمان برآورند چه پیش خواهد آمد؟ مخاطب سلام که در این کمدی نقش خود را خوب حفظ کرده بود تعظیم سجودمانندی کرده و گفت: بدا به حال روس! بدا به حال روس! شاه مجدداً پرسید: اگر فرمان قضا جریان شرف صدور یابد که قشون خراسان با قشون آذربایجان یکی شود و تواماً بر این گروه بیدین حمله کنند چطور؟ جواب عرض کرد: بدا به حال روس! بدا به حال روس! اعلیحضرت پرسش را تکرار کردند و فرمودند: اگر توپچیهای خمسه را هم به کمک توپچیهای مراغه بفرستیم و امر دهیم که با توپهای خود تمام دار و دیار این کفار را با خاک یکسان کنند چه خواهد شد؟ باز جواب بدا به حال روس! بدا به حال روس! تکرار شد و خلاصه چندین فقره از این قماش اگرهای دیگر که تماماً به جوانب یکنواخت بدا به حال روس! مکرر تأیید میشد رد و بدل گردید». راوی میافزاید: «شاه تا این وقت بر روی تخت نشسته و پشت خود را به دو عدد متکای مرواریددوز داده بود. در این موقع دریای غضب ملوکانه به جوش آمده و روی دو کنده زانو بلند شد شمشیر خود را به کمر بسته بود بهقدر یکوجبی از غلاف بیرون کشید و این دو شعر را که البته زاده افکار خودش بود بهطور حماسه با صدای بلند خواند:
کشم شمشیر مینایی
که شیر از بیشه بگریزد
زنم بر فرق پسکیویچ
که دود از پطر برخیزد».
منظور وی از پطر، شهر سنپطرزبورگ، پایتخت آن زمان امپراتوری روسیه بود؛ و پسکیویچ هم که در این شعر به نام وی اشاره میشود فرمانده روسها در جنگ با ایران محسوب میشد. اما «مخاطب سلام با دو نفر که در یمین و یسارش روبهروی او ایستاده بودند خود را به پایه … تخت قبله عالم رساندند و به خاک افتادند و گفتند: قربان مکش! مکش! که عالم زیرورو خواهد شد. شاه پس از لمحهای سکوت گفت: حالا که اینطور صلاح میدانید ما هم دستور میدهیم با این قوم بیدین کار را به مسالمت ختم کنند. باز این چند نفر به خاک افتادند و تشکرات خود را از طرف تمام بنی نوع انسان که اعلیحضرت بر آنها رحم آورده و شمشیر خود را از غلاف نکشیدهاند تقدیم پیشگاه قبله عالم نمودند. شاه با کمال تغیر از جا برخاست و رفت که دستور صلح را به نایبالسلطنه بدهد». مستوفی اینجای روایت اضافه میکند: «من این شرح را از چندین نفر از معمرین قوم که آنها از قول حاضرین مجلس شنیده بودند شنیدهام. با اینکه اینقدر از بلاهت و سفاهت را مافوق طاقت بشری میدانم، در اینجا شنیده خود را برای تفریح و تنوع نقل کردم. ولی باور کردن آن قابل تأمل است. شاید عصبانی بودن مردم از این شکست که حقاً فتحعلیشاه را سبب آن میدانستند موجب اختراع این قصه شده است».
ـــ
سرودههای قبله عالم و ماجرای بستن پیشخدمت به طویله
در دربار فتحعلیشاه شعر و شاعری هم رونق داشت. خود وی «شعر هم میگفته و جهانبانی و خاقان تخلص میکرده است. بعضی اشعار او معروفست که مصرع اول را خود گفته و تمام کردن آن را به یکی از رجال دربار محول کرده است». حکایتهایی هم درباره شعرها و سرودههای این پادشاه وجود دارد که یکی از آنها از همه مشهورتر است. «میگویند، برای شوخی، یک روز چند شعری به هم بافته و برای یکی از پیشخدمتهای خود خوانده، و منتظر بوده است تحسین زیادی از شنونده دریافت کند. ولی همین که جز بالا رفتن لب زیرین و تکان دادن سر چیزی تحویل نگرفته، میرآخور را احضار کرده و گفته است: این پسره را ببر طویله ببند و کاه به آخورش بریز! میرآخور اطاعت کرد و پیشخدمت را از اطاق بیرون برد. پس از نیم ساعتی امر به احضار او داد. همین که وارد شد مجدداً اشعار خود را برای او خوانده و از او پرسید: حالا چطور است؟ پیشخدمت راه در اطاق را پیش گرفت. شاه از او پرسید: کجا میروی؟ گفت: همان جا که بودم!»