آخرین مرز ـ داستان تاریخی و روایت جذاب دیگری از هاوارد فاست

آخرین مرز ـ داستان جذاب دیگری از هاوارد فاست

اختصاصی تاریخ بلاگ

نگاهی به رمان تاریخی آخرین مرز

«می‌دانید، آقایان این جنگ نیست، و حتی چیزی نیست که بشود به آن نام شورش نهاد. آن را جنگ ننامید، این وحشی‌ها دارند جنایت می‌کنند، و مطمئن باشید، آقایان، هر جنایتی تلافی خواهد شد. این آخرین حمله سرخ‌پوستی است که به این کشور انجام می‌شود…»

هنگامی که خبرنگاران رفتند، شرمن فرمانی صادر کرد و ژنرال جرج کروک را به فرماندهی کل عملیات در منطقه دشت‌ها گمارد، و دستور داد که با شایان‌ها به شیوه‌ای که با یک گله گرگ مهاجم مقابله شود، مقابله کنند.

این داستان آخرین مرز است. روایت جذاب هاوارد فاست از فرار گروهی سرخ‌پوست از قبیله شایان به سوی شمال، جایی که معتقد بودند خانه آن‌ها و پدران و اجدادشان بوده است؛ و همین عیب بزرگ و نابخشودنی آن‌ها بود؛ «تصور می‌کردند سرزمینی که همواره در آن زیسته بودند مال خودشان است. باور داشتند که آن زمین‌ها آنقدر به آن‌ها تعلق دارد که باید به خاطرش بجنگند و بمیرند. تشویق سفیدپوست‌های زبان‌باز هم، که در هنر کشتار و نیز هنر ظریف کَندن پوست سر، ریزه‌کاری‌های بسیار به آن‌ها آموخته بودند، نتوانست در باورهای ساده‌شان تغییری ایجاد کند. از این‌رو آن‌ها نیز متقابلاً جنگیدند، آن چنان که وحشی‌ها می‌جنگند، و برای چیزی که با شیفتگی باور داشتند وطنشان است جنگیدند. شکست خوردند، زیرا وحشی بودند؛ و حتی از آغاز، تعداد دشمنانشان به طور تأسف‌باری از آن‌ها بیشتر بود. شکست خوردند. زیرا شیوه زندگی‌شان مربوط به عصر حجر بود».

ماجرایی که فاست در آخرین مرز روایت می‌کند از این قرار است: دولت ایالات متحده در اجرای طرح ساماندهی سرخ‌پوست‌ها، بسیاری از این قبایل را به اقامت اجباری در اردوگاه‌هایی دائمی مجبور کرد. به آن‌ها قول صلح و امنیت و رفاه داده بودند و حتی برای ترغیب‌شان معاهداتی هم نوشتند و امضا کردند. اما چنان که از زبان یکی از شخصیت‌های کتاب بیان می‌شود «ارزش هر پیمانی با قبایل سرخ‌پوست همین است: ژست». غذا و امکانات کافی به سرخ‌پوست‌ها نمی‌دادند، به درد و رنج و گرسنگی‌شان اعتنایی نمی‌کردند و حتی اعتراض‌ها و شکایت‌های آنان را هم در خور توجه نمی‌دیدند. گروهی از این سرخ‌پوست‌ها به ریاست پیرمردی به نام گرگ کوچک، به جای تحمل این وضعیت سخت و خفت‌بار، شبی از شب‌های تابستان ۱۸۷۸ اردوگاه خود در اوکلاهما را ترک می‌کنند و به سوی مناطق شمالی می‌گریزند؛ با آگاهی از این واقعیت که ارتش سد راه‌شان می‌شود و اجازه این سفر را به آنان نمی‌دهد؛ و احتمالاً هرگز به مقصد نمی‌رسند و جایی در مسیر این سفر طولانی، با مرگ مواجه می‌شوند. می‌دانستند، و بازهم گریختند. زیرا چنان که بزرگِ آن‌ها می‌گفت: «اگر ما بمیریم، بهتر است در حال جنگیدن باشد تا به وسیله چیزی که شما آن را قانون سفیدپوست‌ها می‌نامید». یا به قول سروان مورِی، یکی از چند شخصیت اصلی ماجرا «آن‌ها همین حالا هم مرده‌اند، باید شایان‌ها را شناخت تا این موضوع را درک کرد. از آنجا که مُرده‌اند، بیشتر از این برایشان اتفاقی نمی‌افتد».

خود فاست در انتهای کتاب می‌نویسد: «تا جایی که می‌دانم، داستانی که گفته شد، حقیقت محض است. اگر باورنکردنی است، باورنکردنی بودنش فقط با این واقعیت که این ماجرا رخ داده، توجیه‌پذیر است… رخدادی … که احتمالاً بزرگ‌ترین نبرد نابرابر تاریخ و همچنین حماسه اشتیاق انسان در راه آزادی فردی بوده است».

اطلاعات کتاب:

آخرین مرز ــ نوشته هاوارد فاست ـ ترجمه فریدون مجلسی ـ نشر اسم