داستایوسکی پای چوبه دار ـ تجربه عمیق مواجهه با مرگ

داستایوسکی پای چوبه دار

تاریخ بلاگ

 

بهار سال ۱۸۴۹ بود که فئودور داستایوسکی و حدود سی نفر دیگر، به اتهام توطئه‌چینی ضد حکومت تزار و کوشش برای برهم زدن نظم جامعه دستگیر شدند. بیشتر آنان روشنفکران جوان مقیم سن‌پترزبورگ بودند که هفته‌ای یک روز، شنبه‌ها در خانه‌ای دور هم جمع می‌شدند و درباره چیزهایی مثل ادبیات و موسیقی و گاهی هم سیاست و حوادث داخلی و خارجی گفت‌وگو می‌کردند. محفلی که از همان بدو تأسیس زیر نظر بود و هر حرکت اعضای آن ثبت می‌شد. برخی از آن سی و چند نفر دستگیرشده در همان مراحل نخست تحقیق آزاد شدند، اما داستایوسکی و باقی اعضای آن محفل، حتی بعد از پذیرش و اقرار به خطا چند ماه در حبس ماندند تا دادگاه برای آنان تصمیم بگیرد. دادگاه نظامی هم همگی آنان را به اعدام محکوم کرد. اما چنین مجازاتی حتی در روسیه آن زمان هم درست به نظر نمی‌رسید و تزار و مشاورانش تمایلی به تأیید آن نداشتند، هرچند تنبیه، آن‌هم تنبیهی بازدارنده به این جوانان خیال‌پرداز را لازم می‌دیدند. درنهایت تصمیم بر این شد که آنان را به محل اعدام ببرند و در آخرین لحظات ـ زمانی که به اندازه کافی ترسیده و متنبه شدند ـ اجرای حکم را متوقف کنند. پس محکومان از همه جا بی‌خبر را از زندان بیرون کشیدند و سوار بر ارابه به محل اعدام بردند (۲۱ دسامبر ۱۸۴۹). حتی کشیشی هم آنجا حاضر شد و این «گمراهان» را به اعتراف و توبه دعوت کرد. برای واقعی‌تر جلوه کردن ماجرا، حکم دادگاه نظامی را نیز با صدای بلند خواندند و اعدامی‌ها را به صف کردند. سه نفری که نامشان در بالای فهرست بود به چوبه دار بسته شده بودند که پیکی از راه رسید و فرمان بخشش تزار را با خود آورد. مجازات اعدام به حبس و تبعید تغییر کرد و محکومان، سوار بر همان ارابه به زندان بازگردانده شدند. ادوارد کار در کتاب جدال شک و ایمان می‌نویسد: «شاید عادلانه این باشد که اخذ این تصمیم را به میلی وحشیانه اما صادقانه برای دادن درس عبرتی هولناک به این جوانان نسبت دهیم و آن را صرفاً هوس خودنمایانه ملوکانه برای آنکه جلوه‌ای از شفقت ملوکانه‌اش را به نمایش درآورد نداریم.» حقیقت هرچه که بود، این تجربه برای داستایوسکی، تجربه‌ای سنگین و عمیق بود و اثرات آن تا آخر عمر با وی ماند. این جملات که از زبان شخصیت اصلی رمان قمارباز گفته می‌شود یکی از ده‌ها نوشته‌ای است که او به این تجربه اشاره می‌کند: «اعدام شدن بس وحشتناک‌تر از کشته شدن به دست راهزنی است. انسانی که به دست راهزنی کشته می‌شود، که مثلاً گلویش را شبانه در جنگلی می‌بُرند، یقیناً تا لحظه آخر امید دارد که از مهلکه خواهد گریخت… اما در اعدام این آخرین امید، که مرگ را ده بار آسانتر می‌کند، به یقین گرفته می‌شود… بزرگ‌ترین شکنجه در همین یقین است که می‌دانید راه گریزی نیست… شاید بتوان کسی را یافت که حکم را برایش خوانده باشند، گذاشته باشند همه این شکنجه را تحمل کند و آنگاه گفته باشند: برو، تو بخشوده شده‌ای.» سنگینی و عمق آن تجربه برای داستایوسکی در این بود: گام برداشتن به سوی مرگ، آن‌هم بدون ذره‌ای امید به نجات.