کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ ـ روایت کتاب پایان عصر قاجار از ماجرا
کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ ـ روایت کتاب پایان عصر قاجار از ماجرا
تقویم تاریخ ـ ۳ اسفند ـ ۲۲ فوریه ـ کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹
کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ ـ پیشزمینهها
سپهدار در گذر از روزهای ابتدایی نخستوزیری خود برتری انگلیسیها و تأثیر آنها در مناسبات سیاسی ایران را پذیرفت و تسلیم برنامههایشان شد. حتی به امید تحکیم پایههای دولت خود به فکر احیای قرارداد ۱۹۱۹ افتاد و در اینباره با وزیرمختار انگلیس در تهران به گفتوگو نشست. او به انگلیسیها پیشنهاد کرد که معترضان اصلی و مهمترین چهرههای مخالف قرارداد را شناسایی کنند و همه را یکی پس از دیگری با پول بخرند. میگفت که پول در صحنهی سیاسی ایران معجزه میکند و معیارهای دوستی و دشمنی را تغییر میدهد؛ هیاهوها را ساکت میکند و صداهای معترض را میخواباند. سپهدار هم مانند تمام مردان فروغلتیده در لجنهای دنیای سیاست باور داشت که پول همهی گرهها را میگشاید و هر کار ناممکنی را ممکن میکند. البته در این باور او رگههایی از واقعیت، آنهم از جنس تلخ و کریه آن دیده میشد، اما فضای ضدانگلیسی حاکم بر جامعهی آن روز ایران بر همه چیز تأثیر گذاشته و قدرت و نفوذ پول و رشوه را به شدت کاهش داده بود. در میان مردان سیاست ایران کمتر کسی به پول، آنهم پول بیزحمت و هنگفت جواب رد میداد، اما در آن روزها نزدیک شدن به انگلیسیها و دفاع از قرارداد ۱۹۱۹ ننگ و خیانت محسوب میشد و اعتبار و آبروی افراد را به خطر میانداخت.
همچنین انگلیسیهای حاضر در ایران نیز خودشان نقشهی قبلی را کنار گذاشته و روی برنامهی جدید خود متمرکز شده بودند. از نظر آنها قرارداد ۱۹۱۹ دیگر ارزش مبارزه و تقلا نداشت و سیاست انگلیس برای ماندن در ایران باید از مسیری دیگر و به روشی متفاوت اجرا میشد. شماری از آنها به این نتیجه رسیده بودند که ماجرای قرارداد ۱۹۱۹ اکنون دیگر به پایان رسیده است و فشار برای تحمیل آن به ایران حاصلی جز بیاعتباری بیشتر انگلیس در افکار عمومی و محافل سیاسی کشور ما ندارد. آنها تداوم آشوب و بیثباتی در ایران را با منافع بلندمدت خود ناسازگار میدیدند و از خطر تجزیهی کشور و رخنهی بلشویکها در مناطق و ایالتهای جدا شده میترسیدند. پس به پیشنهادهای سپهدار توجهی نکردند و نقشهای را که بعد از سقوط وثوقالدوله ریخته بودند به اجرا گذاشتند. در توطئهی پیچیدهای شبیه به یک کودتای کوچک، فرماندهی روس قوای قزاق را تغییر دادند و نیروهایی را که در قزوین اردو زده بودند دوباره سازماندهی کردند و به خدمت خود درآوردند.
چند ایرانی هم در مراحل مختلف کودتا، برخی از همان ابتدا و برخی دیگر هم از نیمههای راه به انگلیسیها کمک کردند و هرکدام باتوجه به توانایی و نفوذشان، سهمی در این ماجرای مهم به عهده گرفتند. در میان آنها بیش از همه از سیدضیاءالدین طباطبایی نام میبرند که در محافل سیاسی پایتخت به طرفداری از انگلیس مشهور بود و مهرهی اجنبی شناخته میشد. او از مدتی پیش ـ و گویا به خواست انگلیسیها ـ با شماری از افسران برجستهی کشور گفتوگو کرده و گاهی مستقیم و گاهی غیرمستقیم، نظر آنان را دربارهی موافقت یا مخالفت با یک کودتای نظامی پرسیده بود. حتی مشهور است که او به برخی از آنها فرماندهی کودتا را پیشنهاد کرد و جزییات اندکی از نقشهی بزرگ را با این افسران در میان گذاشت، اما کسی پیشنهاد او را نپذیرفت؛ عدهای میترسیدند و یا به کل ماجرا مشکوک بودند، تعدادی هم از نزدیک شدن به سیدضیا که بوی انگلیسیها را میداد اکراه داشتند و چند نفر نیز صحبتهای او را در خور اعتنا و توجه نمیدیدند. به گفتهی خود سیدضیا نام رضاخان هنوز مطرح نبود و او در میان گزینههای اولیه برای فرماندهی عملیات جایی نداشت. چندی بعد کاپیتان کاظمخان سیاح، رضاخان را به سیدضیا معرفی کرد و از او خواست تا دربارهی این افسر قزاق که «به درد کار میخورد» فکر کند. ماژور مسعودخان کیهان با این پیشنهاد مخالف بود و میگفت: «این افسر قزاق هم بیسواد است، هم ترسو، اما اگر قدرت به دستش بیفتد، به همین دو دلیل خطرناک میشود»[۱]. اما سیدضیا و اعضای محفل سیاسی او انتخاب دیگری نداشتند و گزینهی مناسب دیگری را پیش روی خود نمیدیدند. بیشترشان میدانستند که حرفهای ماژور مسعودخان درست منطقی است، اما به اعتقاد آنها واقعیت دیگری هم وجود داشت که سیدضیا بعدها آن را چنین بیان کرد: «افسرهای باسواد آن روز ما از او ترسوتر بودند و افسرهای شجاع ما از او بیسوادتر».
اما قزاقهای مستقر در قزوین زیر نظر دو فرماندهی انگلیسی ـ کلنل اسمایس و ژنرال آیرونساید ـ تمرینات نظامی تازهای را آغاز کردند و بخشی از جیره و مواجب عقبافتادهی آنها هم به دست خود انگلیسیها پرداخت شد. اسمایس بیش از دیگر افسران اردو با رضاخان نشست و برخاست میکرد و به قول همایون کاتوزیان او را «برای کاری که در پیش داشتند میپخت». سرانجام پس از چند بار مشورت میان بازیگران ایرانی و انگلیسی ماجرا و سنجیدن همهی امکانات و محدودیتها، فرماندهی قزاقها را به رضاخان سپردند و آمادهی اجرای آخرین مرحلهی کودتا شدند. سیدضیا و دوستانش نیز زمینهی ورود قزاقها به تهران و تسلیم سریع و بدون درگیری پایتخت را آماده میکردند و آخرین هماهنگیها را با ژاندارمهای متحد خود انجام میدادند. بیشتر میکوشیدند تا از درگیری احتمالی مهاجمان و مدافعان شهر جلوگیری کنند و مسیری امن ـ به دور از چشم نگهبانان پایتخت ـ برای ورود قزاقها در نظر بگیرند. ادامهی ماجرا را همه میدانیم؛ آیرونساید به تهران رفت و همراه با سفیر انگلیس در تهران با احمدشاه دیدار کرد؛ از او خواست که رضاخان میرپنج را به فرماندهی کل نیروهای نظامی کشور منصوب کند و قدرت و اختیارات بیشتری برای وی قایل شود. آیرونساید آن روز به احمدشاه گفت ریشهی همهی بحرانهای امروز ایران از ناامنی است و تا زمانی که آشوب ادامه دارد، مشکلات دیگر نیز تداوم خواهد داشت و حتی تجزیه و فروپاشی کشور بعید و دور از ذهن نیست. این سخنان آیرونساید و آیندهای که او از ایران تصویر کرده بود احمدشاه را به وحشت انداخت و پریشانی روح و روان او را بیشتر کرد. اما این پیشنهاد را نپذیرفت و با فرماندهی رضاخان بر نیروهای نظامی کشور موافقت نکرد. انگلیسیها هم این گزینه را کنار گذاشتند و نقشهی خود را از مسیر دیگری دنبال کردند. اینبار احمدشاه را نادیده گرفتند و به واسطهی سردار همایون ـ که آن روزها فرماندهی کل قوای قزاق محسوب میشد ـ نیروهای مستقر در قزوین را به تهران فراخواندند. توجیهشان این بود که قزاقهای آموزش دیده و ورزیدهی قزوین جای قزاقهای بینظم و یاغی تهران را بگیرند و امنیت و آرامش را دستکم در پایتخت حاکم کنند. سیدضیا در ترغیب سردار همایون و شکلگیری این تصمیم نقش مهمی داشت.
*
کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ ـ حرکت قزاقها
قزاقها بعد از دریافت تلگراف سردار همایون، روز بیست و هشتم بهمن ماه قزوین را ترک کردند و پشت سر رضاخان راهی تهران شدند. دو روز بعد، آیرونساید برای انجام ماموریت دیگری ایران را ترک کرد و ادامهی کار را به سیدضیا و دیگران سپرد. نخستوزیرِ از همهجا بیخبر در آن روزها به فکر ترمیم کابینه و معرفی چند وزیر جدید بود و توجهی به رفت و آمدها و ملاقاتهای پیدا و پنهان شهر نداشت؛ گویا تا آخرین روزها نه به چیزی مشکوک شد و نه خطری را احساس کرد. اما احمدشاه از شنیدن خبر حرکت قزاقها به وحشت افتاد و تا آستانهی سکته و ایست قلبی پیش رفت. از سردار همایون خواست تا فرمان خود را لغو کند و هرچه سریعتر جلوی حرکت قزاقها را بگیرد؛ که البته برای این کار کمی دیر شده بود و بازگرداندن قزاقها با دستور و تلگراف و ابزارهای دیگری که سردار همایون در دست داشت ممکن نبود. سیدضیا بعدها میگفت در آن روزها چند بار از تهران به قزوین رفتم و هر بار ساعتها با رضاخان صحبت کردم؛ او دربارهی حرکت به سمت پایتخت تردید داشت و از نافرمانی نسبت به دربار و «خلع درجهی خود» میترسید. سرانجام به زحمت و با دهها وعده و وعید راضی به حرکت شد و نقشی را که دیگران برای او در نظر گرفته بودند پذیرفت. آنها شب پیش از کودتا هم در شاهآباد کرج باهم گفتوگو کردند و همراه با مسعودخان و کاظمخان به قرآن قسم خوردند که همیشه خادم وفادار شاه و سرباز فداکار کشور بمانند و هرگز «حتی در سختترین شرایط و اختلافنظرها» به یکدیگر خیانت نکندد و خون هم را نریزند. از جزییات و حواشی دیگر ماجرا که بگذریم، قزاقها در نخستین ساعات سوم اسفند بدون درگیری از دروازهی شمالی گذشتند و در مسیر حرکت خود فقط با چند پاسبان شبگرد مواجه شدند.
محمدتقی بهار در روایت خود از ماجرای کودتا به تبانی سیدضیا و همدستانش با افسران ژاندارمری تهران اشاره میکند و مینویسد که «با رؤسای ژاندارم قبلاً صحبت کرده بودند که هنگام ورود قوا به پایتخت، دست درنیاورند و با قزاقها برادروار رفتار کنند» و سد را مهاجمان نشوند؛ وگرنه «ژاندارم بدون شک با تکیه به شهر میتوانست قوای خستهی قزاق را در ساعت متفرق کند». از اینرو رضاخان و سربازانش کار دشواری پیش روی خود نداشتند؛ در یک حملهی سریع شهربانی را تسلیم کردند و تقریباً بدون خونریزی مراکز دولتی را در اختیار گرفتند و نزدیک سپیده شهر را از آنِ خود کردند. رئیس نگهبانان دربار، عبداللهخان امیرطهماسبی میگفت که احمدشاه از شنیدن این خبر خود را باخت و تصمیم به فرار گرفت؛ و اگر مانع او نمیشدم و از این تصمیم منصرفش نمیکردم همان شب از پایتخت میگریخت. شاه با همین روحیه و حال پریشان با سران کودتا روبهرو شد و چنان که انتظار میرفت بیچون و چرا با تمام خواستههای آنان موافقت کرد. سیدضیا به نخستوزیری رسید، رضاخان فرماندهی کل نیروهای نظامی کشور شد، کاظمخان ارتقا درجه یافت و فرماندهی نظامی پایتخت را از آن خود کرد و مسعودخان هم به عنوان وزیر جنگ معرفی شد. نخستوزیر قبلی هم که شب کودتا برای نجات جان خود به سفارت انگلیس پناه برده بود، بیسر و صدا و بدون اعتراض از صحنه کنار رفت و خواهناخواه خود را با شرایط جدید کشور سازگار کرد.
*
کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ ـ فردای کودتا
وحشت ناشی از خبر ورود شبانهی قزاقها و تسلیم شهر و سقوط دولت تا عصر روز بعد بر تهران سیطره داشت و پس از آن رفتهرفته کمتر شد. برخیها همان شب صدای تیر و شلیک و درگیریهای پراکنده را شنیده بودند، اما کسی از واقعیت ماجرا و هویت مهاجمان اطلاع درست و دقیقی نداشت؛ تا اینکه صبح فردا اعلامیههایی با عنوان «حکم میکنم» بر دیوارهای شهر چسبانده شد و به ابهامها و تردیدها و گمانهزنیها پایان داد. کودتاگران در شهر حکومت نظامی برقرار و هرگونه تجمع را ممنوع کردند، جلوی انتشار روزنامهها را گرفتند و ادارههای دولتی را نیز ـ برای مدتی ـ بستند. آنها از برپایی دادگاههای نظامی و برخورد قاطع با هرگونه تمرد و سرکشی خبر دادند و مردم شهر را به مجازاتهای سخت تهدید کردند. همچنین برای نشان دادن قدرت خود و نیز جلوگیری از واکنشهای پیشبینی نشده، شمار زیادی از سیاستمداران ریز و درشت پایتخت را دستگیر کردند و به زندان انداختند. اما چنانکه اشاره شد مردم تهران از خبرهایی که میشنیدند و از اعلامیههایی که بر در و دیوار میدیدند و حتی از عبور و مرور قزاقها در شهر نمیترسیدند و حکومت نظامی و تهدیدهای کودتاگران را خیلی را جدی نمیگرفتند. حتی زیر بیشتر اعلامیههای کودتاگران، در پاسخ به «حکم میکنم» عبارت رکیک «گُه میخوری» دیده میشد که گویا مردم و رهگذران به شوخی یا جدی با مداد یا ذغال نوشته بودند. «آژانهای نظمیه، هرجا این جملهی اضافی را جلوی حکم میکنم اعلانات دیدند، اصل اعلان را از دیوار کندند. بهطوری که بعد از بیست و چهار ساعت، دیگر اثری از این اعلانها در در و دیوار شهر باقی نماند» [۲]. البته تهران تسلیم شده بود و بیشتر مردم شهر هم از مدتها پیش از کودتا، دیگر انگیزهای برای دخالت در مسایل سیاسی و پشتیبانی از افراد و احزاب و جریانها نداشتند. حتی بسیاری از آنها از دستگیری سیاستمداران و ثروتمندان شهر خوشحال و خرسند بودند و از تحقیر و توسری خوردن چهرههای تکراری این سالها لذت میبردند.
چهار روز بعد سیدضیاءالدین طباطبایی با عنوان رئیس دولت جدید ایران نخستین بیانیهی خود را منتشر کرد و در توهم اینکه مدتی طولانی در قدرت باقی خواهد ماند از برنامههای آیندهی دولتش برای کشور سخن گفت. او در این بیانیه، بخشی از واقعیتهای آن روز کشور را برشمرد و کودتا را واکنشی انقلابی به آشفتگیها و سرخوردگیهای زمانه توصیف کرد. نوشته بود «چند صد نفر اشراف و اعیان که زمام مهام مملکت را به ارث به دست گرفته بودند، مانند زالو خون مردم و ملت را مکیده، ضجه وی را بلند میساختند، و حیات سیاسی و اجتماعی وطن ما را به درجهای فاسد و تباه نمودند که حتی وطنپرستترین عناصر، معتقدترین اشخاص، به زنده بودن روح ملک و ملت، امید خود را از دست داده، کشور ایران را در میان خاک و خاکستر سرنگون میدیدند». میگفت به پشتیبانی مردم و با فداکاری و تلاش همه چیز را تغییر خواهد داد و دست مفتخورها و کهنهپرستها را از کارها کوتاه خواهد کرد. عدالت را وعده میداد و از حق دهقان و کارگر، از استقلال کشور حرف میزد. وعده میداد که امنیت را به کشور بازمیگرداند و میهنپرستان راستین را به کار میگیرد؛ و در پایان تهدید میکرد که «حتی اگر برادرم در نجات مملکت از مصایب کنونی مخالفت ورزد به او رحم نخواهم کرد». چنان که گفته بود با اشرافیت حاکم بر سیاست و اقتصاد کشور گلاویز شد و بیشتر آنها را به زندان انداخت. گویا به شدت از این طبقه و از نوع نگاه آنها به سیاست و جامعه متنفر بود و در حد خود برای ریشهکن کردن سنتی که بهار آن را «محافظهکاری شوم» میخواند تقلا میکرد[۳]. سیاستمداران قدیمی هم، پیش از کودتا سیدضیا را جدی نمیگرفتند و به گفتهی خود او «یک سید جُلُمبر بیست و نه ساله را آدم حساب نمیکردند». هرچند بسیاری از آنان پس از کودتا به زندان افتادند، نگاه آنها به نخستوزیر جدید ایران تغییر نکرد و سنت قدیمی همچنان پابرجا ماند. میگویند که آنها بعد از یکی دو روز فهمیدند که جانشان در خطر نیست و انتقام و مجازاتی در کار نخواهد بود؛ و گویا ـ به درستی ـ احساس کرده بودند که دولت سیدضیا نیز دوام نمیآورد و دیر یا زود همه باهم از زندان آزاد خواهند شد.
*
کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ ـ ارجاعات و توضیحات
[۱] سیدضیا: عامل کودتا، به کوشش صدرالدین الهی، ص ۴۹؛ ماژور مسعودخان و کاپیتان کاظمخان دوستان بسیار نزدیک سیدضیا و از افسران ژاندارمری بودند. آن زمان رتبهی افسران ژاندارمری با چنین اصطلاحاتی از یکدیگر متمایز میشد.
[۲] عبدالله مستوفی، شرح زندگانی من، جلد سوم، ص ۲۱۴.
[۳] «این یکی از بدترین صفات کهنهی اشراف و اعیان ایران است، که گمان میکنند کسی که پدرش وزیر نبوده است، حق ندارد وزیر شود»؛ محمدتقی بهار، تاریخ مختصر احزاب سیاسی در ایران، جلد اول، ص ۹۷.
**
پینوشت: چنان که میدانید کتاب پایان عصر قاجار، نوشته سید مرتضی میرحسینی است. درباره این کتاب در مجله لاهیجان بخوانید: پایان عصر قاجار.
تقویم تاریخ ـ ۳ اسفند ـ ۲۲ فوریه ـ کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹